شبی بود از جنس خیال، وقتی ماه بر آسمان دل می تابید و ستاره ها در گوشم رازهایی زمزمه میکردند که هیچ کس جز دل نمی فهمید. خواب نبودم، اما بیداری ام هم شبیه خواب بود؛ انگار روح از قفس تن رها شده و در کوچه های نور قدم می زد.
در آن لحظه، صدایی آمد؛ نه از زمین، نه از آدم ها، صدایی از جنس ملکوت، از جایی که واژه ها کم می آورند. گفت:«بیا…. راهی هست که از خاک تا افلاک می رسد. راهی که با وضو آغاز می شود و با عشق ختم.»
من، کودک دیروز، که دلش با قصه های پیامبران(علیهم اسلام) می تپید و چشمانش در جست و جوی نوری گمشده بود، ناگهان خود را در آستانه ی دری دیدم که به مدرسه ای از آسمان باز می شد. نه با تصمیم، بلکه با دعوتی از عالم بالا؛ دعوتی که در دل هر اذان، هر آیه، هر اشک مادر نهفته بود.
بله، طلبه شدم… چون دلم دیگر در کوچه های دنیا آرام نمی گرفت. چون شب ها هر بار که به آسمان نگاه می کردم، حس میکردم کسی منتظر است تا من قدمی بردارم.
و آن قدم اول، شبی بود که به دل جنگل زدم. مه نرمی روی زمین نشسته بود و صدای جویبار، مثل تسبیحی بی پایان، در گوشم می چرخید. درختان، قامت های سبز و استوارشان بی پایان اند. من میان آن ها ایستاده بودم، با دلی پر از سؤال و چشمی پر از اشتیاق، ناگهان نسیمی وزید و برگ ها شروع کردند به نجوا، گویی هر برگ، حدیثی بود از سینه ی خاک و هر نسیم، پیامی از آسمان.
در آن لحظه، فهمیدم که علم فقط در کتاب نیست؛ در طبیعت هم هست. در موجی که به ساحل می کوبد، در پرنده ای که بی دغدغه پرواز می کند، در درختی که بی ادعا سایه می بخشد و من، طلبه شدم تا این آیات را بخوانم، نه فقط با دیدگانم، چرا که آیات و عنایات پروردگارم دیده ی دل
می خواهد.
روزهایی بود که به ساحل می رفتم. می نشستم روی شن های گرم و به افق خیره می شدم. دریا، مثل استاد بزرگی، درس صبر و وسعت می داد. موج ها می آمدند و می رفتند بی آنکه خسته شوند و من، در دل آن تکرار رازهایی می دیدم که هیچ کتابی نگفته بود.
گاهی جنگل نظرم را به خود جلب می کرد، جایی که سکوتش از هزار خطبه عمیق تر است. در خیالم می نشستم زیر درختی پیر و با خودم خلوت می کردم. گاهی یک مورچه، با بار سنگینش، مرا یاد طلبه ای می انداخت که با بار علم، آرام و بی ادعا، در مسیر حقیقت قدم می زند.
طلبه شدن برایم تنها یک انتخواب نبود؛ یک بیداری بود. بیداری از خواب دنیا، از هیاهوی بی هدف، از روزمرگی های بی روح. حالا هر صبح، وقتی لباس طلبگی ام را می پوشم احساس می کنم به یک قرار قدیمی پاسخ میدهم. قراری که شاید در دل دریا بسته شده، یا در سایه ی یک درخت کهنسال، و هنوز هم هر وقت دلم می گیرد، به طبیعت پناه می برم. چون آنجا، خدا بی واسطه سخن می گوید، چون آنجا، طلبه بودن فقط یک عنوان نیست، یک حال است، یک نور است، یک سفری بی پایان به سوی معنا و اینگونه بود که طلبگی را نهایت بندگی و آزادگی و سعادت دانستم.
به قلم : سرکار خانم زهرا ثامری