همهچیز مثل یک رؤیا بود. انگار همه را برایم چیده بود. با وجود پرکشیدگیام برای کربلایی حسین (علیه السلام) مرا در اربعین به مشهد رضایم رساند. در کوچهای غمگین از نرفتن به خدمت اربابم بودم که چشمانم به مغازه سوهانپزی خورد که گویی حرم اهلبیت بود.
با کبوترهایی که جلوی مغازه مشغول دانه خوردن بودند وارد شدم، تعجب سراپای وجودم را گرفته بود که صاحب مغازه پردهای را به من نشان داد و گفت این پرده حرم آقا امام حسین علیه السلام است، این یکی پرده حرم عمو عباس علیه السلام است، این یکی… و میگفت و من میگریستم.
خدایا به کجا آوردیام، من حرم ارباب را میخواستم ، اینجا همه هستند. در این حال بودم که گفت: پدرم خادم حرم آقا امام حسین علیه السلام بوده است. یکباره دیدم حاج حسین از اتاق پشتی وارد شد و مستقیم به سمت من آمد و گفت: این خاک کربلاست.
در حال گریه تشکر کردم، گفت: این را آقا خودش به شما داد. زائر زیادی اینجا زیاد میآید، آقا به همهکس نظر نمیکند. قلبم به تپش افتاد. ساعتی جلوی مغازه نشستم و گریستم. برگشتم، مدتی گذشت، به زیارت اربابم رفتم و باز بعد مدتی به مشهد رفتم.
نزد حاج حسین رفتم، کنار تابوت رقیه جانم نشسته بودم و با مادرم خانم فاطمه زهرا (س) صحبت میکردم که حاج حسین آمد و چادری به من هدیه داد و گفت: برازنده توست. امانت را مادر را به سر کردم و شد که مادرم من را به خانهاش راه داد و من خادمش شدم.
سخنران دوستداشتنی را برای مراسم در موسسه فاطمیه (س) دعوت کردند. محو سخنانش بودم که گفت: خانمها، تا عاجزانه از خدا نخواهید که رسالتتان چیست، در مسیرش قرار نمی گیرید. به خانه رفتم، روزها عاجزانه از خدا خواستم که رسالت من چیست؟!!!
یکباره به ذهنم رسید که چطور میشود کسی به این سخنوری و دانش برسد و بتواند مبلغ دین و باعث آشنایی جوانان با امام زمانشان شود. یادم به خانه خود آقا امام زمان علیه السلام افتاد و گفتم: چه جایی از آنجا بهتر؟ تصمیم گرفته به خانهی امام زمانم بیایم طلبه شوم و در راه رسالتی که خدا برایم قرار داده قدم بگذارم.
به قلم: مرجان نیسی